loading...

آبیِ اقیانوسی

بازدید : 512
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 3:48

تمام دیشب را کابوس دیدم.آنقدر توی خواب از شدت ترس،فریاد زدم و هوار کشیدم که همه‌ی خانواده، بالای سرم جمع شدند...وقتی بیدارم کردند؛خجالت کشیدم.درست مثل کسانی که هنگام فاحشگی،مچشان را میگیرند.اما من هیچوقت فاحشه نبودم.خراب نبودم.حتی توی همه‌ی این زندگی نکبت بار،دوست پسر هم نداشتم.تنها گناهم این است که میان قومی‌زندگی می‌کنم که همه شان فاحشه‌های جادوگر قدرتمندی هستند که،بی دلیل از ما بدشان می‌آید..وقتی بیدار شدم، از شدت ترس،حتی نمی‌توانستم؛ انگشتان پایم را تکان دهم.از ۳ صبح تا ۸ که قرار بود خیر سرم،شجاعت به خرج دهم و بعد از این همه وقت ترسیدن،بروم مطب دکتر فلانی،فقط و فقط گریه کردم.از اینکه بدبختم گریه کردم.از اینکه عدالت،پشم بز است و حقیقت ندارد.از اینکه متاسفانه،تازگی‌ها دست خدا هم رو شده و او هم طرف ظالمان را گرفته و مثل حکومت‌های طاغوتی،دهن مخالفانش را می‌سابد..تمامِ این صبحِ وحشتناک را توی تخت خواب، اشک ریختم و حس کردم که واقعا نمی‌توانم مشکلاتم را حل کنم.واقعا نمی‌توانم.یعنی توی این چند سال اخیر،آنقدر دردها،شیره‌ی جانم را سرکشیده اند که،حتی رویایی هم برایم باقی نمانده.اینکه آنقدر روح ترسیده و ضعیفی دارم که حتی،نمی‌توانم بروم مطب دکتر فلانیِ لعنتی و این عذاب را تمام کنم یا اینکه بالاخره ،بعد از این همه سال،از آن جهنمِ کویریِ آخر راسته‌ی تعمیرگاه‌ها خلاص شوم.خیلی حالم بد است و خیلی وقت است که خدا رفته و حسین علیه السلام،دیگر برای حرفها و التماس‌هایم تره خورد نمی‌کند و من دقیقا شبیه به یک زنبورم که در حد فاصل پنجره و پرده‌ی اتاق،از گرما و نبود هوا در حال جان دادنم.

ریاضی ششم -فصل دوم و سوم
بازدید : 690
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 8:36

از دلتنگی،در حال مردن بودم. روی تخت خواب ولو شدم و پتو را دور خودم پیچیدم و درون خودم مچاله شدم.عکسی از او را که بعد از ظهر، توی گالری تصاویر موبایلم ریخته بودم،باز کردم.عکسِ بی نهایت دلبری بود.آن صورت بی نهایت زیبا با لبهایی که کمی‌غنچه شده بود؛مرا می‌کشت.روی عکس زوم کردم و آن لعل‌های سرخ را،با عشقی بی نهایت بوسیدم...مثل عسل،شیرینِ شیرین بود؛حتی از پشت گلس موبایلم،طعمش را حس کردم...اشکم بی اختیار سرازیر شد و گفتم: لعنتی،آخه چرا تو اینقدر قشنگی.....

یادگیری کاربردی کلمات انگلیسی
بازدید : 504
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 1:38

شاید بیشتر از هر کسی در دنیا،بتوانم حالِ الانت را درک کنم...میتوانم دقیقا حس کنم که چقدر به آن قلب نازنینِ سرشار از عشق تو،فشار آمده که،ناچار،آن کلمات را ثبت کرده ای.می‌دانم برای چند لحظه‌ی کوتاه هم که شده،قلبت تیر کشیده و نفست بالا نیامده و آن صدایی که برایم مثل لالایی، شیرین و مُسکنِ درد و مقدس است،رنگ درماندگی به خودش گرفته.دلم می‌خواست؛آنقدر توان و تمکن مالی و اختیار داشتم که همین الان،با چند شاخه گل نرگس،تا آن خانه‌ی پر از کتاب و بوی عود،می‌آمدم؛ بغلت می‌کردم.صورتِ خوشبوی دردکشیده ات را می‌بوسیدم و میگفتم عیب نداره فدای سرت.فدای چشمای قشنگت.فدای اون خنده‌های شیرین تر از عسلت.از بزرگترین حسرت‌هایم تا آخر عمر این است که چرا آن روزها،آنجا نبودم که به ضرب چوب و چماق هم که شده،نجاتت دهم تا اینطور غریبانه،خودت را نسوزانی.دنیا عجیب شده مهربانم! و من دچار این کابوس شده ام که نکند خدا و علایقش هم عوض شده که،دنیا اینطور وحشتناک، افتاده دست آدمهایی که به شیطانِ روز ازل گفته اند زِککی!..نمی‌دانم که آن جثه‌ی کوچک و آن قلب وسیع تا کجا پیش خواهد رفت و آیا تا آخر این راه زنده‌‌‌ای و چیزی برایت باقی می‌ماند؟اما من،اینجا،این گوشه از دنیا که،کمتر موجود زنده ی،از آن با خبر است؛ برایت دعا می‌کنم.برای تو و چشمهایت.آن چشمهایی که مرا از غمی‌چندین و چند ساله نجات داد.

پیش فروش محصولات ایران خودرو
بازدید : 376
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 1:38

تمام این چند روز را مریض بودم.از آن مریضی‌هایی که دلت میخواهد؛از صبح تا شب توی تخت خواب بمانی و توی پتوی گلبافتت،مچاله شوی و فقط گریه کنی.از همان مریضی‌هایی که با تمام وجود دلت میخواهد که یک نفر بهت بگوید که چی میخوای برات بیارم و سالهاست که این آرزو،به دلت مانده و حتی از یک دانه موز سالهای گذشته هم خبری نیست و فقط گریه ات گرفته و با خودت میگویی،کاش حداقل هواابری بود و باران میبارید.تمام این چند روز برای همه و همه روزهای خوبی بود؛جز من و آن شیرین عسل که به هر دری زدیم؛بسته بود و تقریبا همه چیز را از دست داده یم.توی این روزها مادربزرگ لیلا و سمانه و مادربزرگ محمد و امیرحسین مرده و الان توی ما تحتشان عروسی است که از زحمتی که برای پیران خود نکشیده اند،راحت شده اند..رضا و محمد جواد، پزشکی قبول شده اند..داییه مال یتیم خور،یک آپارتمان سه میلیاردی خریده..امیر توی رستوران کار پیدا کرده.مهمترین خبر هم این است که الهه با یک پسر کارخانه دار ازدواج کرده و راهی آلمان شده...اما این روزها من،برای زخم تنم که با این همه دارو خوب نشده و بدنی که هیچ جوره روی فرم نمی‌آید؛گریه می‌کنم. این روزهایی که من پتو پیچ، به امید شفا،دمنوش‌هایم را در سکوت غم انگیز اتاق سر میکِشم.این روزهایی که من بعد از ۱۴ سال،موهایم را مدل کرنلی،کوتاه کرده ام.این روزهایی که تا ساعت ۳ نیمه شب، خوابم نمیبرد و برای گرفتاری‌های زندگیمان،به خدا و هر معصومی،توسل و التماس می‌کنم؛بی فایده است.این روزها،من همان نقطه‌‌‌ای از نقشه‌ی جغرافیایی هستم که زیر پونز،پنهان شده.همینقدر غریب و گمنام.

تقدیم به آن چشمهای ربّانی
برچسب ها
بازدید : 426
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 15:41

بازدید : 398
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 15:41

از یک جایی به بعد،همه چیز رامی‌پذیری.از یک جایی به بعد،قبول می‌کنی که همه چیز همین است و همین هم می‌ماند.از یک جایی به بعد می‌فهمی‌که برادرِ رنجورِ بیست ساله ات،دیگر خوب نمیشود و تا پایان عمر همینطوری باقی می‌ماند. از یک جایی به بعد می‌فهمی؛مرد رویاهای ساده ات،هیچوقت نمی‌آید.از یک جایی به بعد می‌فهمی‌که همه‌ی رویاهایت،در همان حد رویا و خیال باقی می‌ماند.از یک جایی به بعد،به جایی رسیدن و کسی شدن؛فقط یک توهم دردناک و یک حسرت ابدی است.از یک جایی به بعد همه‌ی اینها را می‌فهمی‌و درک می‌کنی و می‌پذیری و با آن کنار می‌آیی.از یک جایی به بعد،همه‌ی روز‌ها شکل هم و همه‌ی شبها،رنگ هم است.از یک جایی به بعد می‌فهمی‌که پشت درِ آینده‌ی تو،هیچ خبری نیست و وقتی از یک جایی به بعدِ زندگی ات را می‌گذرانی،تنها کاری که از دستت بر می‌آید؛درد کشیدن و اشک است...

آن مروارید های سفیدِ غلْتان!
بازدید : 349
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 7:41

+ میدونی فِرانْک!؟ اون موقع‌ها،همش آرزو می‌کردم که، کاش یه دستگاهی اختراع کنم که بتونه یه کپی کاملا یکسان از تو درست کنه. یه دستگاهی که، آپشن تنظیمات دلخواه هم داشته باشه تا بتونم،علاوه بر ظاهر جذاب و صدای دوست داشتنی ات،یه عالمه اخلاق خوبِ مورد علاقه‌ی خودم رو بهت اضافه کنم.یعنی دقیقا بتونم یه فرانک اختصاصی و سفارشی داشته باشم که جون داشته باشه،نفس بکشه و حرف بزنه و فقط و فقط برای خودم و پیش خودم باشه..اما هیچوقتِ خدا،فکرشم نمیکردم که یه روز آرزوی داشتنت مستجاب بشه و تو،پیش ما زندگی کنی و من تو دقیقا شبیه به دو عضو یه خانواده باشیم که خیلی همدیگرو دوست دارن..بودن تو اینجا برای من،فقط و فقط یه معجزه است...دقیقا مثل اینه که از پنجره‌ی همین اتاق دستتو دراز کنی و یکی از ستاره‌های دب اکبر رو بچینی.همینقدر شگفت انگیز.

هپي هالوييننن اوتايته اييي 😆
بازدید : 366
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 22:38

+ می‌دونی؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم؛روزی برسه که چشمهای یه نفر،که هزاران هزار کیلومتر از من دوره؛مثل مُسکن و مورفین و استامینوفن عمل کنه و وقتی که درد و اضطراب و حالت تهوع دارم؛با دیدن چشماش آروم بشم...نمی‌دونم مشکل از منه،یا واقعا خداوند اون رو شبیه به یه آرامبخش آفریده؟

رضا صفایی در تمرینات تیم والیبال سایپا
برچسب ها
بازدید : 325
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 11:37

بخاطر بلا و ظلمی‌که از طرف اقوام درجه یک و دو ِ پدری و مادری به ما رسید.بچه ترس بزرگ شدم. به شکلی وحشتناک و صد البته مظلومانه،که گاهی خودم دلم به حال خودم میسوزد.با آنکه از نظر خیلی‌ها و قطعا نه خودم،دختری باهوش و با استعداد،زیبا و سفید و قد بلند و چشمانی اغواگر، محسوب میشدم؛اما به معنای واقعی کلمه، ناکام و حسرت به دل ماندم.. آن هم در همه‌ی زمینه‌هایی که توانم فوق العاده بود..نزدیک به ۹ بخش از ده بخش ناکامی‌هایم،بخاطر ترس و اضطرابی بود که در جانم نفوذ کرد.ترس از هر چیز ممکن و مسخره..هنوز هم اضطراب اولین بار ثبت نام در کتابخانه!،ترس و اضطراب اولین تا سومین بار مراجعه به مطب دکتر زنان را یادم هست...حتی یادم هست دفعات اولی که آزمایش خون میدادم؛از دلهره‌‌‌ای مزخرف و بی دلیل،در حال جان کندن بودم.آنقدر آزمایش خون دادم که دیگر هیچ ترسی از آن نداشتم.همین تجربه،باعث شد تا،ترس‌های دیگر را هم خودم درمان کنم..امروز که مجالش را پیدا کردم؛در راستای مبارزه با ترس مورد نظر،از خانه بیرون زدم.اینکه چه کردم بماند؛که اگر بگویم؛خنده‌ی تان میگیرد و برای یک دختر سی ساله افت دارد؛اما این کار هم،خیلی موثر بود.گرچه ، بعضی از جوانب احتیاط را رعایت کردم و از این نظر، نمره‌ی منفی میگیرم.اما میدانم که پروژه‌ی خوشایندی را آغاز کردم و امید دارم که نجات پیدا کنم.آمین.

خیر ببینی یعنی چی
بازدید : 382
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 6:37

بدترین باخت، برای آدمهایی شبیه به ما بود. ما آدمهایی بودیم که همیشه سعی کردیم؛ خوب باشیم و حقیقت کارهایی را که خدا از ما خواسته؛ انجام دهیم و ما بسیار به لطف خدا، و آینده‌‌‌ای درخشان، امیدوار بودیم. اما خدا، طی یک اقدام گیج کننده، بهترین از هرچیز را به کسانی داد که خوب نبودند و حرفهایش را زیر پا میگذاشتند. خدا در توبره‌ی آرزوهای ما هم ، مریضی، بی پولی و ناکامی‌و تنهایی و زجر و حقارت ریخت. ما ماندیم؛با چهره‌هایی بهت زده و چشمهایی گریان، از کار خدا و خنده‌ی تحقیرکننده و فاتحانه‌ی کسانی که، از بدی و رذالت، همردیف شیطان مطرود بودند.

جمعی از پیشکسوتان ارتش با سرلشکر موسوی دیدار کردند

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی